یک : عاشق قاصدک بود. همیشه پشت قفسه ی کتاب هایش یک شیشه ی مربا نگه میداشت که تویش پر بود از قاصدک.

توی حیاط خانه که قدم میزدیم یا وقتی که تا سوپری سر کوچه میدویدیم اگر قاصدکی میدید سریع میگرفتش تا بعدا بگذاردش توی شیشه مربا.

میگفت : میخوام زیاد بشن و وقتی یه عالمه شدن با تو میریم توی حیاط ، پای درخت نارنج میشینیم و توی گوش همه شون دونه دونه آرزو هامونو میگیم. تا پیغاممونو ببره پیش خدا »  :)

یک وقت هایی هم میگفت که: وقتی که توی یزدی اگر قاصدکی دیدی بدون که من فرستادمش تا یه پیغامی رو به تو بده » :)

حالا چند سالی هست که نه از او خبری هست و نه از شیشه ی مربایش

حالا او نیست و من توی یک شیشه ی مربا، پشت قفسه ی کتاب هایم دانه دانه قاصدک ها را جمع میکنم تا بلکه وقتی یک عالمه شدند پای درخت نارنج همه را فوت کنم تا پیغام هایم را ببرند آن دور دور ها و بسپارند به دست او و به دست خدا :)

دو : خانه نشینی امانم را بریده. میروم روی پشت بام تا بادی به کله ام بخورد. شروع میکنم به قدم زن در همان نیم وجب جا. دبیر جغرافیا دارد رگباری سوال میپرسد و بچه های ننر خود شیرین " هم من بگم؟! من بگم؟! " راه انداخته اند.

از دیشب که خوابش را دیده ام، خاطره ها یکدم رهایم نمیکنند.

آفتاب صاف میتابد روی مغزم. هوا این روزها حسابی گرم شده است باد می وزد اما فقط حرارت است که میخورد به پوست.

یک قاصدک همراه با باد می آید سمت صورتم. ته دلم چراغی روشن میشود

فکر پیغام و خاطرات قاصدک هجوم می آورند به سرم

دست بلند میکنم که قاصدک را بگیرم اما همان لحظه با باد دیگری دور میشود و هی دور و دور تر تا بالاخره محو میشود.

دستم را پایین می آورم. چراغ دلم پت پت میکند و خاموش میشود.

زمزمه میکنم :

عبور گیج قاصدک ،،، همان حمل بی پیغامی ست.»

 

+از این متنایی که خیلی خیلی یهویی و بدون فکر و برنامه نوشته میشن :)

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها