خب حقیقتا خوب نیستم روزام صاف و تکراری میگذرن از کله ی سحر گوشی به دست ولو میشم روی تخت تا ساعت دو که آخرین معلم هم بره به زندگیش برسه.

کتابای درسی هر کدوم یه جای اتاق ولو هستن و کتابای دیگه و رمان ها یه رو دیگه. کاغذ هایی که پرن از داستان های نصفه نیمه و بعضا مطالب درسی توی هر سوراخ و سنبه ای از اتاق پیدا میشن. وضعیت لباس هام اونقدر اسفناک هست که ترجیح میدم چیزی نگم

ظهر ها رو با کتاب خوندن یا چرخیدن توی اینترنت سر میکنم. عصر ها وبلاگ رو چک میکنم که بیشتر از ده دقیقه طول نمیکشه و همزمان به صدای دعوا ی مامان و خواهرم گوش میکنم شب ها هم تا دیر وقت چشم میدوزم به سقف و به ابتذال بی بدیل این زندگی فکر میکنم. گاهی هم ساعت 2 نصفه شب هوس بستنی میکنم و تا یه عالمه نخورم ول کن معامله  نمیشوم :/ . و فردا دوباره یه روز همین شکلی شروع میشه. 

دلم برای مدرسه و شیطنتام تنگ شده. برای کتابخونه ی دنج مدرسه. برای آب بازی کردن های پای آبخوری و به دنبالش صدای وحشتناک سوت خانم حمیدی. برای پروفسور. برای ناهار های دسته جمعی که همه چیزو با هم قاطی میکردیم و بعد میخوردیم.

دو هفته ای میشه که با هیچ کدوم از دوستام حرف نزدم. یا بهتر اینه که بگم درست و حسابی حرف نزدم و همه رو بعد از ده دقیقه احوال پرسی و گفتن خوبم خوبم های مکرر و الکی، پیچوندم. خاله کوچیکه برام مینوسه :

گل سرخم چرا پژمرده حالی ؟

بیا قسمت کنیم دردی که داری

که تو کوچک دلی طاقت نداری :) »

و من بازم جوابی ندارم که بدم. و فقط اشکه که از این فاصله توی چشمام میجوشه.

به مامان میگم : افسردگی چه جوریه؟؟ »

+ اگر خفیف باشه، میتونه موجب افزایش وزن بشه. فرد به نظافت خودش نمیرسه، .»

دویدم میون حرفش که: من میدونستم که افسرگی دارم.»

و برای خالی نبودن عریضه شروع میکنم به الکی گریه کردن. مامان میخنده و میگه : چی میگی؟! افسردگی از تو فراریه!! تو فقط لوسی! »

خب اینم یه شیوه ی دلداری دادن به بچه س که بدین معناست : غصه نخور عزیزم. هیچ مشکلی برات پیش نیومده و تو فقط کمی از این زندگی شخمی خسته ای »  :||

دیروز با پروفسور حرف میزدم که یهو گفت : کجاست اون نیش همیشه بازت دختر؟!؟! چرا توی گروه ها دیگه سر به سر معلما نمیذاری؟! »

با فکر گفتم : یعنی اینقدر تابلوئه؟! »

موذیانه میگه : ای تقریبا نه که تو کلا عادی نبودی و همش داشتی کرم میریختی الان که یکمی داری آدم میشی همه تعجب کردن D: »

امروز به خودم تشر زدم که : خاک به سرت نکنن اون همه کتاب روانشناسی _ انگیزشی خوندی که الان حالت این ریختی بشه؟؟ اون همه تکنیک یاد گرفتی که بذاریشون کنج ذهنت؟؟ با اون همه سختی مراقبه یاد گرفتی که الان هیچ استفاده ای نکنی ؟؟ پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن و به کاری گیری اطلاعاتتو شروع کن ! :))) »

و خب اگر فکر میکنید که این اختلات کردن من با خودم جواب داد باید بگم که سخت در اشتباهید و بنده هم اکنون همون آدم خموده و آزرده خاطری ام که از یه هفته پیش بودم. 

خلاصه که دلم میخواد برگردم به جمع دوستام و هر چه زود تر تبدیل بشم به همون بقچه ای که خودم میپسندم و دوست دارم :)))

 

+ خب، باور کنید که اصلا و ابدا دلم نمیخواست که اینطوری از اول کار خروار خروار انرژی منفی به خورد مخاطب هام بدم آمااا داشتم میپوکیدم خب! 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها