«بقچه»



سه سال پیش به لطف خاله کوچیکه با وبلاگ و چگونگیش آشنا شدم و دو سال پیش هم به لطف کتاب عادت میکنیم » از زویا پیرزاد » فکر داشتن وبلاگ افتاد به سرم.

بنا به دلایلی داشتن وبلاگ موکول شد به چند هفته ی قبل که باز هم بنا به دلایلی ناکام موند و دوباره موکول شد به امروز.

وبلاگ نویسی بهم حس خوبی میده و آرومم میکنه. و یه حس دلپذیر که نوشته هام فقط توی دفتر نمیمونن و یه عده دوستدار و اهل قلم هستن که بخونن و از پس همه ی کامنت ها شون به خصوص انتقاد ها شون خودم رو بالا بکشم.

خوشحالم که اینجا هستم. از لطف خاله کوچیکه هم بسی تشکر میکنم که واقعا بهم کمک شایانی نمود. هم برای آشنایی با وبلاگ و هم توی داشتنش :)

خلاصه که از همین تیریبون سلام میکنم به اهالی قلم و اهالی بیان :)


پاهام جون نداشتن. دوباره سر انگشتام قندیل بسته بود. از درون میلرزیدم. هدفونو برداشتم و سرسری به مامان گفتم که میرم روی پشت بوم تا هوا بخورم. شماره رو گرفتم و گوشی از توی دستای عرق کرده ام سر خورد. تا صدای بله گفتنش رو شنیدم، خودم رو معرفی کردم و زمان ندادم که بخواد تعجب یا چاق سلامتی کنه

چشمام رو بستم و بی توجه به ضربان قلبم همه چیو پشت سر هم گفتم. اینکه چطور جمله ها رو پشت سر هم قطار میکردم رو نمیدونم فقط میدونم خودمو یه جایی میون خاکای روی پشت بوم رها کردم تا زمین نخورم. سرم داشت گیج میرفت. سعی کردم که از تیغه فاصله بگیرم. صدام به وضوح میلرزید. صدای ضربان قلبم طوری توی سرم میپیچید که احتمال میدادم هر لحظه سکته کنم. تا تلفن رو قطع کنم ده باری گفت : خدا خیرت بده. » 

گفت: از بابت من خیالت راحت باشه من همین الان شماره تو پاک میکنم از لیست تماسا. »

جمله ی آخرش توی گوشم پیچید: تو دوست خوبی هستی. خیلی دعات میکنم بقچه. »

قلبم آروم گرفت. من دوست خوبی هستم.

خیره شدم به غروب و زمزمه کردم : تصمیم درستی گرفتم. »

قلبم آروم گرفته بود و عجیب سبک شده بودم. از مسجد دو تا کوچه پایین تر صدای اذان میومد. میون اشکام لبخند زدم. گفته بود دعام میکنه.


خب حقیقتا خوب نیستم روزام صاف و تکراری میگذرن از کله ی سحر گوشی به دست ولو میشم روی تخت تا ساعت دو که آخرین معلم هم بره به زندگیش برسه.

کتابای درسی هر کدوم یه جای اتاق ولو هستن و کتابای دیگه و رمان ها یه رو دیگه. کاغذ هایی که پرن از داستان های نصفه نیمه و بعضا مطالب درسی توی هر سوراخ و سنبه ای از اتاق پیدا میشن. وضعیت لباس هام اونقدر اسفناک هست که ترجیح میدم چیزی نگم

ظهر ها رو با کتاب خوندن یا چرخیدن توی اینترنت سر میکنم. عصر ها وبلاگ رو چک میکنم که بیشتر از ده دقیقه طول نمیکشه و همزمان به صدای دعوا ی مامان و خواهرم گوش میکنم شب ها هم تا دیر وقت چشم میدوزم به سقف و به ابتذال بی بدیل این زندگی فکر میکنم. گاهی هم ساعت 2 نصفه شب هوس بستنی میکنم و تا یه عالمه نخورم ول کن معامله  نمیشوم :/ . و فردا دوباره یه روز همین شکلی شروع میشه. 

دلم برای مدرسه و شیطنتام تنگ شده. برای کتابخونه ی دنج مدرسه. برای آب بازی کردن های پای آبخوری و به دنبالش صدای وحشتناک سوت خانم حمیدی. برای پروفسور. برای ناهار های دسته جمعی که همه چیزو با هم قاطی میکردیم و بعد میخوردیم.

دو هفته ای میشه که با هیچ کدوم از دوستام حرف نزدم. یا بهتر اینه که بگم درست و حسابی حرف نزدم و همه رو بعد از ده دقیقه احوال پرسی و گفتن خوبم خوبم های مکرر و الکی، پیچوندم. خاله کوچیکه برام مینوسه :

گل سرخم چرا پژمرده حالی ؟

بیا قسمت کنیم دردی که داری

که تو کوچک دلی طاقت نداری :) »

و من بازم جوابی ندارم که بدم. و فقط اشکه که از این فاصله توی چشمام میجوشه.

به مامان میگم : افسردگی چه جوریه؟؟ »

+ اگر خفیف باشه، میتونه موجب افزایش وزن بشه. فرد به نظافت خودش نمیرسه، .»

دویدم میون حرفش که: من میدونستم که افسرگی دارم.»

و برای خالی نبودن عریضه شروع میکنم به الکی گریه کردن. مامان میخنده و میگه : چی میگی؟! افسردگی از تو فراریه!! تو فقط لوسی! »

خب اینم یه شیوه ی دلداری دادن به بچه س که بدین معناست : غصه نخور عزیزم. هیچ مشکلی برات پیش نیومده و تو فقط کمی از این زندگی شخمی خسته ای »  :||

دیروز با پروفسور حرف میزدم که یهو گفت : کجاست اون نیش همیشه بازت دختر؟!؟! چرا توی گروه ها دیگه سر به سر معلما نمیذاری؟! »

با فکر گفتم : یعنی اینقدر تابلوئه؟! »

موذیانه میگه : ای تقریبا نه که تو کلا عادی نبودی و همش داشتی کرم میریختی الان که یکمی داری آدم میشی همه تعجب کردن D: »

امروز به خودم تشر زدم که : خاک به سرت نکنن اون همه کتاب روانشناسی _ انگیزشی خوندی که الان حالت این ریختی بشه؟؟ اون همه تکنیک یاد گرفتی که بذاریشون کنج ذهنت؟؟ با اون همه سختی مراقبه یاد گرفتی که الان هیچ استفاده ای نکنی ؟؟ پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن و به کاری گیری اطلاعاتتو شروع کن ! :))) »

و خب اگر فکر میکنید که این اختلات کردن من با خودم جواب داد باید بگم که سخت در اشتباهید و بنده هم اکنون همون آدم خموده و آزرده خاطری ام که از یه هفته پیش بودم. 

خلاصه که دلم میخواد برگردم به جمع دوستام و هر چه زود تر تبدیل بشم به همون بقچه ای که خودم میپسندم و دوست دارم :)))

 

+ خب، باور کنید که اصلا و ابدا دلم نمیخواست که اینطوری از اول کار خروار خروار انرژی منفی به خورد مخاطب هام بدم آمااا داشتم میپوکیدم خب! 


پارسال برای تعیین رشته، تست mbti » رو دادم که نتیجه ش شد ENTP » یا همون برونگرای شهودی متفکر ادراکی » .

 دیشب به پیشنهاد یکی از دوستان دوباره این تست رو دادم که اینبار جواب اومد: ENFP » یا همون برونگرای شهودی احساسی ادراکی ».

شایان ذکره که هم سال گذشته و هم حالا برای جواب دادن به سوالاتی که مربوط به قسمت متفکر و احساسی بود شک داشتم و دچار تزل بودم. بعله دیگه این درگیری و کشمکش شدید بین منطق و احساس من مدت زیادیه که در جریانه. خلاصه که باید ببینم که سال دیگه جز دسته ی احساسی ها شناخته میشم یا متفکر ها :)


یک : عاشق قاصدک بود. همیشه پشت قفسه ی کتاب هایش یک شیشه ی مربا نگه میداشت که تویش پر بود از قاصدک.

توی حیاط خانه که قدم میزدیم یا وقتی که تا سوپری سر کوچه میدویدیم اگر قاصدکی میدید سریع میگرفتش تا بعدا بگذاردش توی شیشه مربا.

میگفت : میخوام زیاد بشن و وقتی یه عالمه شدن با تو میریم توی حیاط ، پای درخت نارنج میشینیم و توی گوش همه شون دونه دونه آرزو هامونو میگیم. تا پیغاممونو ببره پیش خدا »  :)

یک وقت هایی هم میگفت که: وقتی که توی یزدی اگر قاصدکی دیدی بدون که من فرستادمش تا یه پیغامی رو به تو بده » :)

حالا چند سالی هست که نه از او خبری هست و نه از شیشه ی مربایش

حالا او نیست و من توی یک شیشه ی مربا، پشت قفسه ی کتاب هایم دانه دانه قاصدک ها را جمع میکنم تا بلکه وقتی یک عالمه شدند پای درخت نارنج همه را فوت کنم تا پیغام هایم را ببرند آن دور دور ها و بسپارند به دست او و به دست خدا :)

دو : خانه نشینی امانم را بریده. میروم روی پشت بام تا بادی به کله ام بخورد. شروع میکنم به قدم زن در همان نیم وجب جا. دبیر جغرافیا دارد رگباری سوال میپرسد و بچه های ننر خود شیرین " هم من بگم؟! من بگم؟! " راه انداخته اند.

از دیشب که خوابش را دیده ام، خاطره ها یکدم رهایم نمیکنند.

آفتاب صاف میتابد روی مغزم. هوا این روزها حسابی گرم شده است باد می وزد اما فقط حرارت است که میخورد به پوست.

یک قاصدک همراه با باد می آید سمت صورتم. ته دلم چراغی روشن میشود

فکر پیغام و خاطرات قاصدک هجوم می آورند به سرم

دست بلند میکنم که قاصدک را بگیرم اما همان لحظه با باد دیگری دور میشود و هی دور و دور تر تا بالاخره محو میشود.

دستم را پایین می آورم. چراغ دلم پت پت میکند و خاموش میشود.

زمزمه میکنم :

عبور گیج قاصدک ،،، همان حمل بی پیغامی ست.»

 

+از این متنایی که خیلی خیلی یهویی و بدون فکر و برنامه نوشته میشن :)

 


خب بر خلاف خیلی از دوستان که میگفتن نوشتن در این باره براشون سخت بوده؛ باید بگم که من به شدت به آینده فکر میکنم. 

قطعا که این خواسته و طرز تفکر من توی این سن هست و به مرور زمان عوض میشه و به تکامل میرسه. اما همین حالا هم به اندازه ی کافی برام مهم و جذاب هست. :)

بقچه ی بیست سال دیگه یه انسان کاملا مستقله. از همه نظر و در همه جهات. مشاور حقوقی خیلی از شرکت های مطرح هست و توی اوقات فراغتش ویراستار یه نشریه س. دو سه سال هست که از سفر و دور دنیاس برگشته و داره سعی میکنه که تجربیاتشو در قالب یه داستان خفن بیان کنه. احتمالا هفتمین کتابش در دست چاپه.( امیدوارم که اولینش تا سال 1400 چاپ بشه :) )

درسشو توی تهران تموم کرده و برگشته شیراز. طرفای حافظیه یه خونه ی قدیمی رو تبدیل به یه کافه کتاب کرده که از پره از گل و گلدونه. خصوصا شمعدونی. قراره یه روز توی هفته حافظ خوانی برگزار بشه، یه روز شاهنامه خوانی و یه روز هم در آمدی بر مثنوی معنوی. در تمام ابن مدت هم صدای استاد بنان و استاد ها شجریان تا دو تا کوچه اونور ترم میره.

بقچه ی بیست سال دیگه قطعا مو هاش یا قرمزه یا شرابی؛ شاید هم چزی مابین این دو احتمالا هنوز هم به پارچه ها گلگلی علاقه داره و اکثر لباس هاش رنگارنگن. 

قطعا اغلب شب ها یا تنها و یا با  نسیم » شاید هم با جمعی از دوستاش از خونه بیرون میزنه و خیابونا رو گز میکنه. 

( بیست سال که چیزی نیس، اگه بخوام در مورد صد سال آینده هم صحبت کنم؛ رفتن تا ارگ و خوردن فالوده و هویج بستنیِ پشت ارگ کوچیکه حتما توی برنامه م هست. خودشم نخواد بیاد به زور میبرمش :) )

بقچه ی بیست سال دیگه قطعا با خودش رفیق تره. خوب بلده به صدای قلبش گوش کنه و مواظب ارتعاش های ناشی از فکرش باشه. به یوگا و مدیتیشن کاملا مسلطه. و میتونه به زیبایی هارمونیکا بزنه. 

بقچه ی بیست سال دیگه قراره حتما به نوجوونایی که از نظر جنسی دچار لطمه شدن و بهشون آزاری رسیده کمک میکنه. ( حالا اینکه دقیقا چه جوری و از چه طریقی باشه رو نمیدونم ولی این جز مـــهــــــــــــم ترین اولویت های زندگیمه. )

یا کلا ازدواج نمیکنه یا اگر ازدواج کرد عشق رو اولین و مهم ترین فاکتور در نظر میگیره. نه اینکه انتظار یه عشق اساطیری داشته باشه ها، نه در همین حد که ازدواجش سنتی و بی رغبت نباشه، کافیه. اگه علاقه وجود داشته باشه خیلی از مشکلات توی مرور زمان پیش نمیاد. 

هر چند که الان اصن نمیتونه خودشو در قالب مادر تصور کنه اما اگر خواست بچه دار بشه حتما حتما باید مطمئن بشه که همه چیز چه از نظر روحی و عاطفی و چه از نظر مالی کامــــــــــــــــلا آماده ست. 

قطعا یک روز تو هفته رو میرم سراغ پیست موتور و ماشین سواری. ( من هر چقدرم که تلاش کنم برای گرفتن آرامش؛ بازم این عشق به هیجان و سرعت از وجودم خارج نمیشه :) )

دایره ی دوستاش به شدت وسیعه و همچنان هم از داشتن روابط مختلف اجتماعی در شعف و لذت میشه.

شاید با کمک نسیم و فائزه و جمعی از دوستان علاقه مند یه شرکتی راه بندازه برای سازمان دهی کارگرای روزمزد، که دیگه مجبور نباشن توی سرما و گرما کنار خیابون وایسن. ( اینکه چه جوری و چرا این ایده به ذهنم رسیده رو بعد تر ها مینویسم. )

 

خلاصه که برای بقچه و آینده ش بسیار برنامه ها دارم :)

+دعوت میکنم از خاکستری عزیزم [ با یه لبخند خبیث ابرو بالا میندازه ]  :)


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها